فصل تازه

مامان تنبل!

سلام به روی ماهت عروسکم... بلههههه روی ماهتو دیدیم و عاشقترت شدیم خانوم من...اول بهمن با بابایی رفتیم سونوگرافی و دختر گلمو بعد از 10 هفته دیدیم وااااای که چقدر بزرگ شدی جوجهههههه قیافت قشنگ معلوم بود اقای دکتر میگفت عجب لپهای گردویی هم داره الهی من فدای اون لپات از همین تصویر سیاه سفید و درهم برهم معلومه که چقدر نازی و خوشمزه...از اون روز تا حالا من و بابایی 10 دفعه سی دی رو گذاشتیم دیدیم و هی قربون صدقه ات رفتیممممم...اقای دکتر به بابایی گفت شبیه تو هستااا بابایی هم رفــــــــت رو ابرااا...تا اخر سونو هم تقزیبا چسبیده بود به مانیتور و تک تک اعضای بدنتو از دکتر پرسید دکترم کاملا با حوصله بهش جواب داد منم فقط بابایی رو  نگاه میکر...
4 بهمن 1392

زمستون

سلام جوجه طلایی داریم کم کم 6 ماهم تموم میکنیم و وارد 7 ماه میشیم خداروشکر که تا الان خوب بوده و بهمون خوش گذشته...امسال زمستون برعکس هر سال که من همیشه خدا دست و پام و نوک بینیم یخخخخخخخ بود گرمممممممهههههههههه از صبح تا شب با یه پیراهن  کوتاه تو خونه میچرخم همه هم دعوام میکنن که سرما میخوری ها ولی واقعا گرممه شبها که خیلی وقتها پتو روم نیست اینم از تغییراتی که با اومدن دخترمون مامانش متحول شده اینم تا این حددددد!!دیگه از تغییراتم بگی که شکمم عین یه توپ بسکتبال بووووب پریده بیرون گرد و قلمبه خیلی ها رو دیدم که از اضافه وزن و تغییرات جسمیشون راضی نیستن ولی من وقتی خودمو تو اینه میبینم شکم قلمبه امو میبینم انقدررررررررر کیف میکنم...
1 دی 1392

خانوم شدی

سلام دختر قشنگم از حرکتات میفهمم که خوبی و تکونات و لگداتت انقدر بهم حس خوبی میده که انگار تو ابرام تا قبل از این که تکونتتو حس کنم فقط میدونستم که هستی و گاهی به بودنت به رشد کردنت فکر میکردم ولی از وقتی که تکون میخوری با تمام وجودم عاشقتم و نگران ن ن فقط کافیه یه روز صبح دیر تکون بخوری دیگه این دل و روده ی منه که میاد تو حلقم خلاصه که از وقتی گه تکون میخوری حسم 180 درجه فرق کرده از خدا میخوام همه نی نی ها رو در پناه خودش حفظ کنه و هیچچچچچچچچچچ مادری غم و بیماری و بچه اش رو نبینه... 5 اذر وقت سونو داشتیم از خلنوم الماسیان خداروشکر همه چی خوب بود و نرمال جوجه ما از 60 گرم شده 450 گرم ماشالله به جونت عزیزم داری بزرگ میشی خانو...
12 آذر 1392

نصف راه

سلام جوجیه مامان من قربون اون تکونات برم اخه شیطووووون الان حدودا 2 هفته است که تکونات واضح شده و قوی فقط یه کم ساعتاش عجیبه هااااا مثلا ساعت 2/30 3 شب و 7 8 صبح خیلی تکون میخوری طوری که من چند شب پیش از خواب پریدم و اولش سعی کردم هیچی نگم ولی یهو گفتم ای وااااااااای اخه داشتی میپریدی بیرون...بابایی هم بیدار شد تو خواب  و بیدار گفت چیهههه؟گفتم تکون میخوره...یهو چشاش و تا اخررررین حد باز کرد گفت کی پشت پنجره؟؟؟؟؟ طفلی فکر کرد دزد اومده بعد که من گفتم نهههه گولی تکون میخوره...لبخــــــــــــــندی زد و دستشو گذاشت رو شکمم گفت دخترم بخواب الان وقته خوابه مامانی رو اذیت نکن دختر خوبم...تو هم ارووووووم شدی واقعا صدای ماهارو انقد...
2 آذر 1392

آخراشه دیگه ه ه...

سلااااااااااااااااااام جوجییییه مامان قربون اون تکونای ریزت برم من اخهههه که دلم براش غش میره جوجی یه رازی رو بهت بگم؟انقدر از این حرکتات خوشم میاد که هی میرم کیت کت میخورم شیر عسل میخورم خرما میخورم که تو تکون بخوری شب و نصفه شب چیزای شیرین میخورم مثلا یهو بی خوابم ساعت 2 شب میرم یه شکلات میخورم میام دراز میکشم تمرکز میکنم که تو تکون بخوری ازار دارم خودم میدونم فک کن تو اونموقع خواااااااااااب خوابی من یهو بیدارت میکنم یه همچین مادر بیماری هستم من خوووووووووووووووب بگم از این روزا که دیگه روزای اخره دونفره من و تو هست و بابایی داره بعد 1 ماه برمیگرده از سفر البته با دست پررررر برای دخمل گلش...عاشقشم که انقدر با ذوق و سلیقه است مطمئنم...
18 آبان 1392

من و تو

سلامممم وروجک کوچولو الان 10 روزه که بابایی رفته و من و تو دوتایی با همیم همه جا با هم میریم/ همه چی با هم میخوریم/ با هم میخوابیم /میخندیم /فکر میکنیم /مهمونی میریم/فیلم میبینیم/خرید میریم/تره بار میریم /ماشین و میبریم تعمیرگاه /ووووو دلتنگیم ... میبینی من و تو چقدر با همیم؟؟؟یعنی من و تو الان دوجسمیم ولی در ظاهر 1 جسمیم...به اینا که فکر میکنم یه حس خوبی بهم دست میده بعضی وقتها هم احساس قدرت میکنم که یه نی نی داره تو وجودم رشد میکنه و از وجود من تغذیه میکنه و بزرگ میشه بیشتر این روزا با حدیث و کوروشیم و کلـــــــــــی از دست کوروش میخندیم ازش میپرسیم تو دل هدیه چیه؟میگه نی نی میگیم اسمش چیه؟میگه روشا خلاصه که کوروش اسمت و تائید کر...
6 آبان 1392

اظهار وجود جوجه طلایی.

سلام جوجه طلایی نمیپرسم خوبی چون که میدونم خوبی دختر نازم بابایی 2 روزه که رفته و من و تو با همیم البته بابا محمد فعلا پیشمونه ها پریشب که بابایی 4 صبح باید میرفت سمت فرودگاه من و بابا داشتیم باهم حرف میزدیم من هی غر غر که کاش میشد نری و من تنهایی چی کار کنم و خلاصه داشتم خودمو به شدت لوس میکردم که یهو انگار یکی شکممو قلقلک داد دهنم باز موند از تعجب ضربان قلبمم 1000 بود قیافمم که دیگه دیدنی بود...بابایی داشت همینجوری منو دلداری میدادو لوسم میکرد یهو قیافه منو دید گفت چیهههههههههه؟خوبی؟؟؟؟؟چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منم گفتم دخترت داره میگه زیادی خودتو لوس نکن مامان خانوم اولا که تنها نیستی بعدم اینکه منم دلم واسه بابام تنگ میشه بهش بگووووو...
26 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فصل تازه می باشد