مامان تنبل!
سلام به روی ماهت عروسکم...
بلههههه روی ماهتو دیدیم و عاشقترت شدیم خانوم من...اول بهمن با بابایی رفتیم سونوگرافی و دختر گلمو بعد از 10 هفته دیدیم وااااای که چقدر بزرگ شدی جوجهههههه قیافت قشنگ معلوم بود اقای دکتر میگفت عجب لپهای گردویی هم داره الهی من فدای اون لپات از همین تصویر سیاه سفید و درهم برهم معلومه که چقدر نازی و خوشمزه...از اون روز تا حالا من و بابایی 10 دفعه سی دی رو گذاشتیم دیدیم و هی قربون صدقه ات رفتیممممم...اقای دکتر به بابایی گفت شبیه تو هستااا بابایی هم رفــــــــت رو ابرااا...تا اخر سونو هم تقزیبا چسبیده بود به مانیتور و تک تک اعضای بدنتو از دکتر پرسید دکترم کاملا با حوصله بهش جواب داد منم فقط بابایی رو نگاه میکردم و ته دلم ذوق میکردم که انقدر با عشق و علاقه از تو میپرسهههه...با اینکه دوساعتی معطل شدیم تو سونو تا نوبتمون بشه ولی خداروشکر که تو خوب بودی و همه چیزت نرمال بود عروسکم...به حساب خودمون الان تو 30 هفته ای ولی سونو 31 زد که دکتر خودم گفت خیلی پیش میاد که سونو تو ماههای اخر اشتباه کنه و تاریخ زایمان همون 16 17 فروردین میشه...
مامانتم این ماه تنبلی کرد و نتونست بیادبرات از اتفاقها و خبرها بگه...ولی تا جایی که یادمه رو برات مینویسم
29 دی تولد عشق موشول خاله بود که دو ساله شد و اقاااا شد پسرمون...تولد پارسالش من همش وسط بودم ولی امسال در حد 5 دقیقه تونستم قر بدم و اونم تا یک ربع بعدش نفس نفس میزدمخلاصه که حسابی سنگین شدم و انجام یه سری کارا برام سخت شده...
کلاس یوگا رو همچنان میریم و هم به من هم به تو خیلی خوش میگذره بعدش که میام میشینم تو ماشین و اهنگ مورد علاقه مو میذارم (باز باران گروه پالت)تو عین ماهی تو شکمم میچرخی و من هم ذوق میکنم که دخترمم تو کلاس انرژی گرفته و داره با مامانش از موسیقی لذت میبره
اخرین چکاپ هم رفتیم پیش دکتر حسینی...دلم براش تنگ میشه ولی خوب چاره ای نیست چون اصلا زیره بار طبیعی نمیره متاسفانه
یه خبر دیگه هم این که احتمالا بابایی 17 بهمن حدود 20 روز میره سفرخیلی زیاده ه ه ولی خوب چاره ای نیست میگذره...امیدوارم زود بگذره
تازه تو عیدم یه برنامه سفر 1 هفته ای داشت که دیگه اونو کنسل کرد چون اصلا معلوم نیست شاید تو خواستی زودتر به دنیا بیایییییخلاصه که من از الان دارم به این 20 روز فکر میکنم
امروز هم تقریبا هوا بهتر بود و یه کم الودگی کمتر من و بابایی هم شال و کلاه کردیم رفتیم بازارچه پارک لاله...یادش به خیررررر رفتم به 15 20 سال پیش و یاده خاطره های بچه گی افتادم همه چی تقریبا همون شکلی بود ولی بوفه ای که کلوچه فومن میفروخت و خراب کرده بودن و داشتن تعمیر میکردن...یه کم چرخیدیم و شامم رفتیم ترنج تو ستارخان
بعدم برگشتیم سمت خونه قبلش رفتیم شهر کتاب و برای دخترمون 2 تا سی دی موسیقی(به انتخاب بابایی)خریدیم که عکساشو برات میذارم که بعدها ببینی
و 4 تا کتاب (به انتخاب مامانی)
از وقتی هم که اومدیم خونه داری واسه خودت کاراته بازی میکنی تو دلمروز خوبی بود مطمئنم که به تو هم خوش گذشته عروسک حوشمزه ه ه
مثل همیشه مواظب خوذت باش و تو دل مامانی بهت خوش بگذره
خدایاااا شکرت