بعد از مدتهااااا
سلااااااااااااااااااااااااام
اوووه خیلی وقته ننوشتم و تواین مدت خیلی اتفاقها افتاده بزرگترین و بهترینش هم به دنیا اومدن فرشته خونه ماست
اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم!
تقریبا 20 روز مونده به تولد شما مجبور شدیم خونه رو عوض کنیم!فک کن من با اون شکم قلمبه که واقعا دیگه به زور راه میرفتم چه حالی داشتم !خیلی اعصابم خورد بود از دست صاحبخونه که انقدر بی موقع این موضوع رو مطرح کرد همه وسایل تو اماده بود حرکاتت کم شده بود و این استرس منو بیشتر میکرد هر روز دنبال خونه بودیم تو بنگاه ها با این شکم قلمبه ایضااااانمیدونم چرا هیچ خونه ای به دلمون نمیشست و خوب بدترین فصل بود برای جابه جایی همه مشغول خونه تکونی بودن ما دنبال خونه!بلاخره بعد از 8 روز خونه دلخواهمون رو پیدا کردیم در عرض دوروز جابه جا شدیم من کلا دست به هیچی نزدم همه کارارو بابا محمد کرد بابایی یه سفر کاری دوروزه رفته بود و نبود به خاطر همین حدیث و بابامحمد خیلی کمک کردن تو جمع کردن عمه نیلوفر هم تو پهن کردن و چیدن تو اتاق تو نقش اصلی داشتدست همشون درد نکنه...
دیگه بعد از اون منتظر نشستیم برای ورود خانوممممم گل
تا اول فروردین روزا مثل باد گذشت ولی تا 9 فروردین که روز به دنیا اومدن تو بود مگه این ساعت و این روزا تموم میشد!!!! واااااااااای چقدر دیر کذشت
خلاصه رسیدیم به شب قبل از تولد تو عروسک من و بابایی پر از استرس بودیم ها هیچ کدوممون هم به روی اون یکی نمیاوردیم اخرین شام دونفره مون رو بیرون خوردیم و اومدیم خونه من حموم رفتم و موهامو درست کردم و کلی دعا خوندم و رفتیم که بخوابیم ولی مگه خوابمون میبرد!!!صبح هم 5 باید بیدار میشدیم 3 خوابم برد و 5 بابایی بیدارم کرد حاضر شدیم و برای ورود عروسکمون کلی چیتان پیتان کردیم و رفتیم دنبال گلی جون بابا محمد و حدیث هم خودشون میومدن
هوا تاریک بود هنوز تو دلم یه حس عجیب بود هنوزم یادمه که هی میگفتم یعنی من این راه و با روشا برمیگردم!!!بابایی هم خیلی اروم بود
رسیدیم بیمارستان و کارای پذیرش انجام شد و منم بستری شدم
راستیییییییییییییی من قرار بود طبیعی زایمان کنم ولی به خاطر یه اشتباه تو سونوگرافی دکتر بهم پیشنهاد داد که سزارین به نفعته که بعدا فهمیدیم سونوگرافی وزن تورو اشتباه گفته بود
خلااااااااااااصه بعد از کلی انتظار که بیان دنبالم برای عمل ساعت 1و20 دقیقه اومدن و منو بردن حدیث و بابایی و بابامحمد و گلی جون و رزی جون و عمو مجید تاپشت در اومدن بعد از اون حیلی سرقع پیشرفت خانوم دکتر اومد و حال واحوال و سریع دست به کار شد من اخرین مریضش بودم 10 دقیقه بعد بهتررررررررررررررررررررررین صدای زندگیمو شنیدم وای که لجظه ای بود خوش اومدی گل من
دقیقا ساعت 1 و 59 دقیقه روز شنبه 9 فروردین 93 صدای قشنگت به گوش من رسید و خدا به من لطف کرد و من مادر شدم
اولین چیزی گه پرسیدم این بود که سالمه خانوم دکترم گفت بله سالم سالمه خدارو 1000بار شکر
دیگه بعد از اون بابایی اومد تو و بالا ر من دستمو گرفت و حالمو پرسید که خیلی حالم خوب نبود به دارو حساسیت دادم کتف درد و نفس تنگی داشتم
بعد اومد بالاسر تو و شروع کرد باهات حرف زدن
بند نافتو برید بغلت کرد نازت کرد تو عروسکم ارووووم بودی و فقط گرش میکردی
خیلی خیلی خیلی روز خوبی بود بهترین روز زندگیم فقط جای خالی مامانم به شدت معلوم بود و این ازارم میداد...
الان شما 102 روزه شدی و نفس من به نفست بنده عروسک خداروشکر که خدا تورو بهمون داد همش با بابایی میگیم اگه میدونستیم تو انقدر عزیزی همون سال اول میاوردیمت و نه یکی 6 تااااااااااااا
بازم میام برات مینویسم مامانی تو یه پستم عکساتو میذارم از روز تولدت تا الان
عاشقتیممممممممممممم بهترین هدیه خدا
خدایا شکرت